داستان شاه و کنیزک
نخستین داستان مثنوی مولوی، شاید مهم ترین و بامعناترین قصه ی مثنوی باشد؛ زیرا مولوی آن را «نقد حال» خود می داند، یعنی حالتی را که احساس کرده است یا حس می کند، در این داستان دیده و به نوعی می خواهد دریافت خود را از عشق و عرفان و تجربه ی شخصی اش از احساس عاشقانه را با این داستان بیان کند و به خواننده یا شنونده منتقل نماید. به هر حال، مولوی چندان قصه شناس هست که بداند باید کتاب خود را چگونه آغاز کند تا کشش داشته باشد و خواننده یا شنونده را به سوی خود بکشاند. می دانیم هجده بیت نخست مثنوی، چکیده و فشرده ی همه ی مثنوی است و به عبارت دیگر، تمام مثنوی (حدود 26 هزار بیت) توضیح و تجسم همین بیت های آغازین کتاب است. در این بیت ها از جدایی و عشق و ضرورت آن برای انسان، سخن رفته است. داستان کنیزک و شاه، در پی توضیح همان بیت ها و نمونه آوردن برای آن ها است. پس هر برداشتی از این داستان ارائه شود، می تواند به گونه ای نماینده ی مضمون و درونمایه ی اصلی همه ی مثنوی باشد.
به گمان بنده، داستان نخست مثنوی، یعنی عاشق شدن پادشاه بر کنیزک، در همان مجموعه داستان های «شیخ صنعان» و «سلامان و ابسال» قرار می گیرد که پیشتر درباره ی آن ها سخن گفته ایم. درونمایه ی این داستان نیز اعتراف بر پذیرش عشق انسانی و زمینی و مقدمه ساختن آن برای عشق الهی و عرفانی است. همه ی ویژگی های داستان شیخ صنعان و سلامان و ابسال و...در این قصه نیز یافت می شود:
عشقی پدید می آید، عدم تناسب در میان عاشق و معشوق (شاه و کنیزک) از میان رفتن معشوق در پایان داستان (مرگ دختر ترسا، مرگ ابسال و مرگِ زرگر که معشوق کنیزک است) وجود یک حکیم یا فرستاده ی الهی و... که در پایان داستان به آن اشاره خواهیم کرد. اتفاقاً داستان زندگی مولوی و عشقش به «شمس تبریزی» نیز یادآور همین مضمون است: عدم تناسب میان عاشق و معشوق «شمس و مولوی» (که از جهت سن با هم فاصله دارند و همجنس نیز هستند که خود گونه ای ناهنجاری و عدم تجانس شمرده می شود؛ زیرا عشق ها در فرهنگ و ادب پارسی همواره بر پایه ی دوگانگی مردی و زنی در رابطه ی عاشقانه است) و ناپدید شدن معشوق یا مرگ وی (شمس تبریزی).
مولانا جلال الدین مولوی بلخی شاعر بزرگ پارسی زبان
داستان مثنوی چنین آغاز می شود: عاشق شدن پادشاه بر کنیزک و تدبیر کردن در صحت او:
بشنوید ای دوستان این داستان خود حقیقت نقد حال ماست آن
بود شاهی در زمانی پیش از این ملک دنیا بودش و هم ملک دین
اتفاقاً شاه روزی شد سوار با خواص خویش از بهر شکار
یک کنیزک دید شه بر شاهراه شد غلام آن کنیزک پادشاه
مرغ جانش در قفس چون می تپید داد مال و آن کنیزک را خرید
چون خرید او را و برخوردار شد آن کنیزک از قضا بیمار شد
(مثنوی به تصحیح: دکتر عبدالکریم سروش، بیت های 35 - 40)
روزی پادشاهی نیرومند که دین و سیاست را یک جا با خود دارد اما هرگز «عشق» را تجربه نکرده است، به شکار می رود و هنگام بازگشت در بازار کنیزی می بیند و به او دل می بازد و خریداری اش می کند. وقتی کنیز به کاخ شاه می رسد، بیمار می شود. شاه پزشکان را از سراسر کشور جمع می کند و برای درمان کنیز، پاداشی بزرگ در نظر می گیرد. پزشکان، با اطمینان قول درمان می دهند و فراموش می کنند که از خدا یاری بخواهند. خدا نیز ناتوانی آنان را در درمان کنیز آشکار می کند و همه ی کوشش هایشان را بی فایده می گذارد. مداوای پزشکان تأثیر معکوس می گذارد و کنیز زار و نزار و ناتوان تر می شود. شاه نا امید از درمان پزشکان به مسجد می رود و به نیایش در برابر خداوند می پردازد و از او یاری می خواهد. در میان گریه و نیایش، خوابش می برد و در خواب به او خبر می دهند که دعایش پذیرفته و خواسته اش بر آورده خواهد شد. فرا صبح، حکیمی فرزانه نزد او می آید و کنیز را درمان می کند.
شه طبیبان جمع کرد از چپ و راست گفت جان هر دو در دست شماست
جان من سهل است، جان جانم اوست دردمند و خسته ام، درمانم اوست!
هرکه درمان کرد مر جان مرا، برد گنج و در و مرجان مرا
جمله گفتندش که جانبازی کنیم فهم گرد آریم و انبازی کنیم
هر یکی از ما مسیح عالمیست هر الم را در کف ما مرهمیست
گر خدا خواهد نگفتند از بطر پس خدا بنمودشان عجز بشر
(بیت های 43-47)
هر چه کردند از علاج و از دوا گشت رنج افزون و حاجت ناروا
آن کنیزک از مرض چون موی شد چشم شه از اشک خون چون جوی شد
شه چو عجز آن حکیمان را بدید پا برهنه جانب مسجد دوید
رفت در مسجد سوی محراب شد سجده گه از اشک شه پر آب شد
چون به خویش آمد ز غرقاب فنا خوش زبان بگشاد در مدح و دعا
کای کمینه بخششت ملک جهان! من چه گویم؟ چون تو می دانی نهان
ای همیشه حاجت ما را پناه بار دیگر ما غلط کردیم راه
لیک گفتی گر چه می دانم سرت زود هم پیدا کنش بر ظاهرت
چون برآورد از میان جان خروش اندر آمد بحر بخشیایش به جوش
در میان گریه، خوابش در ربود دید در خواب او که پیری رو نمود
گفت ای شه! مژده! حاجاتت رواست گر غریبی آیدت فردا، ز ماست
چون که آید او حکیمی حاذق است صادقش دان کو امین و صادق است
در علاجش، سحر مطلق را ببین در مزاجش قدرت حق را ببین!
چون رسید آن وعده گاه و روز شد آفتاب از شرق، اخترسوز شد
بود اندر منظره، شه منتظر تا ببیند آن چه بنمودند سر
دید شخصی فاضلی، پرمایه ای آفتابی در میان سایه ای
می رسید از دور مانند هلال نیست بود و هست، بر شکل خیال
آن خیالی که شه اندر خواب دید در رخ مهمان همی آمد پدید
شاه، به استقبال آن حکیم رفت و در آغوشش گرفت و مهرش را در دل جای داد. دست و رویش را بوسید و با وی احوال پرسی کرد. او را به کاخ برد و با خود می گفت:
- سرانجام با شکیبایی گنجی یافتم!
سپس او را بر سر بیمار برد و داستان بیماری اش را باز گفت. پزشک حکیم، پس از معاینه گفت:
ـ پزشکان دیگر او را درمان نکرده اند بلکه بر بیماری اش افزوده اند. زود دریافت بیماری کنیزک از چیست. اما در این باره چیزی به شاه نگفت. دانست که دخترک بیماری بدنی ندارد و عاشق است. به شاه گفت:
ـ خانهی کنیز را از خویش و بیگانه خالی کن. کسی در خانه نماند تا به حرف ها گوش بدهد.
آن گاه نبض دخترک را گرفت و ضمن احوال پرسی و سراغ خویشان و آشنایانش را گرفتن. از او پرسید که اهل کدام شهر است؟ زیرا بیماران هر شهر، مداوای ویژه ای دارند. کنیزک هر چه می دانست گفت. نبض بیمار همچنان در دست طبیب الهی بود تا ببیند با کدام اسم و شهر، حرکت نبضش بیشتر می شود. اسم همه ی اربابان و صاحبان قبلی اش را به زبان آورد. خبری نبود. تا این که به اسم «سمرقند» و طلا فروشی در آن شهر رسید. نبض دخترک ناگهان جهید و شدید تر شد.
شه به جای حاجبان پا پیش رفت پیش آن مهمان غیب خویش رفت
دست بگشاد و کنارانش گرفت همچو عشق اندر دل و جانش گرفت
دست و پیشانیش بوسیدن گرفت وز مقام و راه پرسیدن گرفت
پرس پرسان می کشیدش تا به صدر گفت گنجی یافتم آخر به صبر
چون گذشت آن مجلس و خوان کرم دست او بگرفت و برد اندر حرم
قصه ی رنجور و رنجوری بخواند بعد از آن در پیش رنجورش نشاند
رنگ روی و نبض و قاروره بدید هم علاماتش هم اسبابش شنید
گفت هر دارو که ایشان کرده اند آن عمارت نیست، ویران کرده اند!
دید رنج و کشف شد بر وی نهفت لیک پنهان کرد و با سلطان نگفت
رنجش از صفرا و سودا نبود بوی هر هیزم پدید آید ز دود
دید از زاریش، کو زار دل است تن خوش است و او گرفتار دل است
عاشقی پیداست از زاری دل نیست بیماری چو بیماری دل
گفت ای شه! خلوتی کن خانه را دور کن هم خویش هم بیگانه را
کس ندارد گوش در دهلیزها تا بپرسم زین کنیزک چیزها
خانه خالی ماند و یک دیار، نه جز طبیب و جز همان بیمار، نه
نرم نرمک گفت شهر تو کجاست؟ که علاج اهل هر شهری جداست
وندر آن شهر از قرابت کیستت خویشی و پیوستگی با چیستت؟
دست بر نبضش نهاد و یک به یک باز می پرسید از جور فلک
زان کنیزک بر طریق داستان باز می پرسید حال دوستان
با حکیم، او قصه ها می گفت فاش از مقام و خواجگان و شهر و باش
سوی قصه گفتش می داشت گوش سوی نبض و جستنش می داشت هوش
تا که نبض از نام کی گردد جهان؟ او بود مقصود جانش در جهان
دوستان و شهر او را بر شمرد بعد از آن، شهری دگر را نام برد
گفت: چون بیرون شدی از شهر خویش در کدامین شهر بودستی تو بیش؟
نام شهری گفت و زان هم در گذشت رنگ روی و نبض او دیگر نگشت
خواجگان و شهرها را یک به یک باز گفت از جای و از نان و نمک
شهر شهر و خانه خانه قصه کرد نه رگش جنبید و نه رخ گشت زرد
نبض او بر حال خود بد بی گزند تا بپرسید از سمرقند چو قند
نبض جست و روی سرخ و زرد شد کز سمرقندی زرگر فرد شد
چون ز رنجور آن حکیم این راز یافت اصل آن درد و بلا را بازیافت
حکیم، از نشانی طلا فروش پرسید. دخترک آن را باز گفت. سپس به کنیزک گفت:
ـ دانستم چه دردی داری. به زودی در درمان تو خواهم کوشید و تو را از این بیماری رهایی خواهم داد. مرا مانند پدر خودت بدان. فقط این راز را به کسی نگو! اگر مدتی رازداری کنی، به مراد و مقصودت خواهی رسید. آن گاه حکیم پیش شاه رفت و او را کمی در جریان واقعه گذاشت. گفت:
ـ چاره ای نداریم جز آن که طلا فروش را به اینجا بیاوریم و کینز را به وصال او برسانیم.
شاه پذیرفت و دو فرستاده ی زیرک و کاردان به سمرقند فرستاد تا زرگر را نزد شاه آورند. به او وعده ی ندیمی شاه و پول و امکانات دادند و او نیز فریب خورد و راه افتاد. بیچاره خبر نداشت که همین سرمایه ها قاتلش خواهند شد.
گفت کوی او کدام است در گذر؟ او سر پل گفت و کوی غاتفر
گفت: دانستم که رنجت چیست، زود در خلاصت سحرها خواهم نمود
شاد باش و فارغ و آمن، که من آن کنم با تو، که باران با چمن
من غم تو می خورم، تو غم مخور بر تو من مشفق ترم از صد پدر
هان و هان! این راز با کس مگو گر چه از تو شه کند بس جست و جو
خانه ی اسرار تو چون دل شود آن مرادت زودتر حاصل شود
بعد از آن برخاست و عزم شاه کرد شاه را زان، شمه ای آگاه کرد
گفت تدبیر آن بود کان مرد را حاضر آریم از پی این درد را
مرد زرگر را بخوان زان شهر دور با زر و خلعت بده او را غرور!
شه فرستاد آن طرف یک دو رسول حاذقان و کافیان بس عدول
تا سمرقند آمدند آن دو امیر پیش آن زرگر ز شاهنشه بشیر
کای لطیف استاد کامل معرفت! فاش اندر شهرها از تو صفت،
نک فلان شه، از برای زرگری اختیارت کرد زیرا مهتری
اینک این خلعت بگیر و زر و سیم چون بیابی خاص باشی و ندیم
مرد مال و خلعت بسیار دید غره شد از شهر و فرزندان برید
اندر آمد شادمان در راه مرد بی خبر کان شاه قصد جانش کرد
اسب تازی بر نشست و شاد تاخت خون بهای خویش را خلعت شناخت
زرگر نزد شاه می رود و از وی بسی نیکی و نواخت می یابد. حکیم نیز سفارش می کند کنیز در اختیار زرگر قرار گیرد تا با رسیدن به وصال، حالش خوش شود و تنش درست گردد. شاه چنین می کند. آن دو، شش ماه با هم به شادی و کامروایی می گذرانند.
چون رسید از راه آن مرد غریب اندر آوردش به پیش شه طبیب
شاه دید او را بسی تعظیم کرد مخزن زر را بدو تسلیم کرد
پس حکیمش گفت کای سلطان مه آن کنیزک را بدین خواجه بده
تا کنیزک در وصالش خوش شود آب وصلش، دفع آن آتش شود
شه بدو بخشید آن مهروی را جفت کرد آن هر دو صحبت جوی را
مدت شش ماه می راندند کام تا به صحت آمد آن دختر تمام.
سپس حکیم دارویی درست می کند و به خورد زرگر می دهد تا بیمار گردد و ناتوان شود. بر اثر درد و سستی و زرد رویی، زرگر زیبایی اش را از دست می دهد و از چشم کنیزک می افتد. زرگر با خود می گوید:
ـ من مانند آهویی بودم که شکارچی به خاطر نافه ی خوشبویم خون مرا ریخت. زیبایی ام باعث مرگ من شد. اما آیا کسی که مرا کشت، از کیفر ریختن خون بی گناهی چون من در امان میماند؟ امروز نوبت من بود و فردا نوبت به او می رسد. سپس جان می دهد.
بعد از آن از بهر او شربت بساخت تا بخورد و پیش دختر می گداخت
چون ز رنجوری جمال او نماند جان دختر در وبال او نماند
چون که زشت و ناخوش و رخ زرد شد اندک اندک در دل او سرد شد
خون دوید از چشم هم چون جوی او دشمن جان وی آمد روی او
گفت من آن آهوم کز ناف من ریخت این صیاد خون صاف من
آن که کشتستم پی مادون من، می نداند که نخسبد خون من؟
بر من است امروز و فردا بر وی است خون چون من کس چنین ضایع کی است؟
این بگفت و رفت دردم زیر خاک آن کنیزک شد ز عشق و رنج، پاک.
عشق و وصال از مهم ترین مضامین سروده های عرفانی
پس از مرگ زرگر، دیگر مانعی برای وصال شاه و کنیزک وجود ندارد. آن دو به وصال هم می رسند و قصه به پایان می رسد. این داستان، یک تفاوت عمده با دیگر داستان های مثنوی مولوی دارد و آن این است که ضمنِ روایت آن، هیچ قصه ی فرعی یا اصلی دیگری فضای منسجم و یگانه ی قصه را قطع نکرده است. حال آن که می دانیم، دیگر داستان ها شکل متداخل دارند و مدام قصه ای، روایت قصه ی اصلی را قطع می کند و سپس راوی دوباره بر سر داستان اصلی باز می گردد. اهمیت این نکته در آن است که مولوی می خواسته یک نفس آن چه را در دل دارد بگوید تا تفسیری برای عشقنامه ی نخستین «نی نامه» فراهم کرده باشد. از این پس، مضمون حکایت ها دیگر ربطی به عشق ندارد تا دفتر سوم که باز حکایتی عاشقانه (مشغول شدن عاشق به عشق نامه خواندن ...) گفته میشود. معمولاً نویسنده یا شاعر به جهت هراس از گذران عمر و نبودن فرصت، آن چه را مهم تر ببیند نخست بر زبان جاری می سازد. پس می توان گفت انگیزه و مقصود مولوی از آغاز سرودن مثنوی، بیت های نخستین و همین حکایت بوده است. اما این داستان چه رازهایی دارد؟
پیش از رازگشایی از ماجراهای داستان، بد نیست بدانیم آیا قصه یا عناصری از آن، قبل از مولوی وجود داشته یا خیر؟
این داستان، پیش از مولوی ظاهراً شناخته شده نبوده است و احتمال دارد که ساخته ی تخیل او باشد. البته شیوه ی درمان کنیزک به ابن سینا (چهار مقاله: نظامی عروضی سمرقندی، به تصحیح: محمد قزوینی، به اهتمام: دکتر محمد معین، صص 129 - 131 نشر صدای معاصر، چاپ اول 1388) و حتی در یکی از داستان های «د کامرون» از «بوکاچیو» (نویسنده ی ایتالیایی قرن چهاردهم میلادی) به پزشکی رومی نسبت داده شده است.
بوکاچیو، در داستان هشتم از دومین شب کتاب «دِ کامرون»، نظیر این حکایت را آورده است: پزشکی جوان ولی دانا و کارآزموده، بر بالین بیمار نشسته است و نبض او را در دست دارد. «ژانت» که به خاطر بانوی خود، از پرستاری بیمار و انجام خواسته های او کوتاهی نمی نمود، برای اجرای امری به اتاق بیمار وارد می شود. جوان بیمار به محض دیدن ژانت بی آن که سخنی بگوید یا تکانی بخورد، لهیب آتش عشق را در قلب خود شدیدتر احساس نمود و نبضش به شدتی بیش از معمول شروع به زدن کرد. پزشک فوراً متوجه این نکته شد و در شگفت ماند. لیکن گوش تیز کرد تا ببیند که شدت ضربان نبض تا چه مدت ادامه خواهد یافت. وقتی ژانت از اتاق بیرون رفت، ضربان نبض نیز تخفیف یافت و پزشک دانشمند با خود اندیشید که تا اندازه ای ریشه ی بیماری را یافته است. اندکی صبر کرد و آن گاه به بهانه ی خواستن چیزی بار دیگر ژانت را به درون طلبید بی آنکه نبض بیمار را رها کند. ژانت فوراً حاضر شد. همین که پا به درون اتاق گذاشت، نبض بیمار دوباره شروع به تند زدن کرد و چون بیرون رفت به حال نخستین بازگشت. پزشک جوان که دیگر شکی برایش نمانده بود، از جا برخاست. پدر و مادر بیمار را به خلوت خواست و با ایشان چنین گفت:
- شفای پسر شما در ید قدرت پزشکان نیست، بلکه به دست ژانت است.
(د کامرون، بوکاچیو، ترجمه: محمد قاضی، انتشارات مازیار، چاپ اول 1379، ص189)
قسمت دارو خوراندن به زرگر تا بیمار و زشت گردد نیز در یکی از داستان های اسکندرنامه ی نظامی به شکلی دیگر آمده است. در آن جا دارو به کنیزی داده می شود. به احتمال بسیار، مولوی این داستان را با الهام از ابتدای داستان سمک عیار و عاشق شدن خورشیدشاه پسر مرزبان شاه به مه پری دختر شاه چین ساخته است. در آن جا وقتی خورشیدشاه مه پری را در خیمه می بیند و بعد او ناپدید می شود، از عشق او بیمار می گردد:
«... شاهزاده در آن غم بیمار شد و به رنگ زعفران گشت و هر چند طبیبان و حکیمان جلد و استاد، معالجت می کردند هیچ علاج نمی پذیرفت؛ که علاج وی دیدار دوست بود، نه حرارت و برودت و رطوبت و یبوست ... تا غایتی که همه دل از وی برداشتند. اگر چه طبیبان او را علاج می کردند و غذای موافق نخود آب می دادند، هیچ سود نمی داشت:
گر به چاره پزشک بتواند مرگ از خویشتن بگرداند
و دیگر فخر گرگانی در این معنی در قصه ی ویس و رامین گفته است:
کسی کش مار شیدا بر جگر زد، ورا تریاک سازد نه طَبَرزد
شکر هر چند خوش دارد دهان را، نه چون تریاک سازد خستگان را
اگر چه آب گل پاک است و خوشبوی نباشد تشنه را چون آب در جوی
شاهزاده اگر چه معجون های موافق می خورد او را هیچ سود نبود. مگر غم بر غم زیاده می شد. حال خورشیدشاه زار شد. پدر بر جان وی بترسید... » (سمک عیار، فرامرز بن خداداد، با مقدمه و تصحیح پرویز ناتل خانلری، انتشارات آگاه، چاپ هفتم 1385، ص 20)
در این جا نیز پیری از راه می رسد و رمز انگشتر را می خواند و خورشیدشاه را درمان می کند:
«... ناگاه مردی پیر با جامه ی خَلَق پوشیده و عصایی در دست از آن قوم پرسید ... شاه نگاه کرد آن مرد پیر را دید. بنواخت و از بهر فرزند او را گرامی کرد و به بالای تخت برآورد و نشاند. آن پیرمرد زبان برگشاد و او را طبیبی کرد و علاج فرمود که داروی حقیقت به دست آن پیرمرد بود. دایه در پس پشت وی نشست و گوش بنهاد تا ایشان چه می گویند...»
(همان ص 23 )
اما مجموع کلی داستان شاه و کنیزک در مثنوی، ساختی تازه دارد. مولوی متوجه نقدی اخلاقی بر داستان بوده و قبلاً به آن پاسخ داده است: پزشک، زرگر را چرا کشت؟
مولوی می گوید: نه به خاطر امید به دستمزد، نه ترس از پادشاه، بلکه به دستور و الهام الهی این کار انجام شد. آن گاه طبیب را با خضر مقایسه می کند:«... خضر هم سر کودکی را برید، اما به فرمان خداوند. خداوند از حکمت کارها آگاه است و می تواند جانی را که بخشیده بگیرد:
شاه آن خون از پی شهوت نکرد تو رها کن بدگمانی و نبرد... » (ب230)
رازگشایی داستان:
در این داستان، دو شبکه ی عشقی وجود دارد: الفـ عشق پادشاه به کنیزک ب ـ عشق کنیزک به زرگر
زرگر (معشوق) چون نماد عشق دنیایی و مادی است باید نابود شود. (به معشوق در داستان های شیخ صنعان و معشوق در سلامان و ابسال دقت شود که همین سرنوشت را دارند. (دارویی که طبیب الهی به زرگر می خوراند تخیله کننده ی صفات ناپسند است (فنا که با نخستین مرحله ی گذر به حقیقت عرفانی یعنی «تخلیه» مطابقت دارد) و دارویی که به کنیز می دهد، پرورنده و زیور و زینت دهنده است که با مرحله ی دوم عرفان (تحلیه) برابر است و کنیز را شایسته ی عشق شاه می سازد. کنیزک زنده می ماند زیرا از مرحله ی معشوق جسمانی بودن گذشته و ضمن چشیدن لذت دنیایی و وصال زرگر، از آن سیر شده است. شاه نماد انسانی است که پیش از عاشق شدن، ناقص و پس از عاشق شدن کامل می شود. به نظر مولوی «انسان کامل» آن است که به مقام «عشق» که برابر با «تَجلیه» یا همان «حقیقت» است رسیده باشد. اگر داستان را از نظر نمادین بودن بررسی کنیم، کشتن زرگر قابل توجیه است زیرا او مظهر همه ی جذابیت های دنیایی و خواستنی های کوی طبیعت است و باید از میان برود تا راه گذر به کوی حقیقت باز شود. در واقعیت، چنین واقعه ای رخ نداده تا دنبال حق داشتن یا نداشتن طبیب در کشتن وی باشیم. مولوی هم که لحظه ای به امکان واقعی چنین کاری اندیشیده، پاسخی عرفانی به مشکل داده و آن را دستور خدا نامیده است.
پرسش این جاست که چرا در ادبیات عرفانی «مرگ معشوق» دنیایی طرح و پذیرفته شده است؟ چرا عارفان این همه از مرگ و کشته شدن سخن می گویند؟ یک پاسخ اين است كه هر آن چه مانع ديدار حق باشد يا در برابر حق مورد علاقه قرار گيرد، بايد نابود شود:
پیری دو چیز گران بها داشت: پسرش و اسبش. روزی گفت:
ـ اگر کسی خبر مرگ پسرم را بیاورد، اسبم را چون پاداشی به او خواهم داد زیرا این دو چیز مانع دیدار حق هستند.
داد از خود پیر ترکستان خبر گفت: «من دو چیز دارم دوست تر
آن یکی اسب است ابلق، گام زن وین دگر یک نیست جز فرزند من
گر خبر یابم به مرگ این پسر اسب می بخشم به شکر این خبر
زان که می بینم که هستند این دو چیز چون دو بت در دیده ی جان عزیز
تا نسوزی و نسازی همچو شمع دم مزن از پاک بازی پیش جمع
(منطق الطير، عطار نيشابوری، مقدمه، تصحيح و تعليقات: دكتر محمدرضا شفيعی كدكنی، تهران، انتشارات سخن، چاپ اول 1383 ص 348)
نمونه ی ديگر:
شیخ خرقانی که عرش، ایوانش بود روزگاری شوق بادنجانش بود
مادرش از خشم شیخ آورد شور تا بدادش نیم بادنجان به زور
چون بخورد آن نیم بادنجان که بود سر ز فرزندش جدا کردند زود
چون درآمد شب، سر آن پاک زاد مدبری بر آستان او نهاد
شیخ گفتا: «نه من آشفته کار گفته ام پیش شما باری هزار
کین گدا گر هیچ بادنجان خورد تا بجنبد ضربتی بر جان خورد؟
هر زمانم چون بسوزد جان چنین نیست با او کار من آسان چنین»
گر چه صد غم هست بر جان عزیز نیز می آید چو خواهد بود نیز
هرکه از کتم عدم، شد آشکار سر به سر را خون بخواهد ریخت زار
(همان، ص 348)
عارفی نگون بخت، به كيفر خوردن بادنجانی، پسرش را از دست می دهد. گناه پسر چيست كه بايد فدای يک ميل طبيعی پدر شود؟ باز نمونه ای ديگر:
گفت ذوالنون: «میشدم در بادیه بر توکل، بی عصا و زاویه
چل مرقع پوش را دیدم به راه جان بداده جمله بر یک جایگاه
شورشی در عقل بی هوشم فتاد آتشی در جان پر جوشم فتاد
گفتم: آخر این چه کارست ای خدای؟ سروران را چند اندازی ز پای؟»
هاتفی گفتا: «کزین کار آگهیم خود کشیم و خود دیتشان می دهیم.»
گفت:«آخر چند خواهی کشت زار؟» گفت: «تا دارم دیت، این است کار!
خون او گلگونه ی رویش کنم معتکف بر خاک این کویش کنم
سایه ور گردانمش در کوی خویش پس برآرم آفتاب روی خویش
چون برآمد آفتاب روی من، کی بماند سایه ای در کوی من؟»
(همان، ص 349)
مولانا و سروده های عاشقانه ی عرفانی
خدا، توانای قهاری است كه می كشد و خون بها مي دهد. اما خون بها چيست؟ نيل عارف به ديدار خدا. ديدار خدا چنان لذتی دارد كه در بهای آن باید زندگی شيرين و عزيزان را فدا كرد؟ آيا خدا نمی تواند اين ديدار را بی شكنجه ی دردها و مرگ به بنده اش ارزانی دارد؟
علت ديگر اين همه از مرگ و كشتن سخن گفتن، شايد بسياری قتل ها و جنگ ها در زمان عطار و پيش و پس از او در ايران بوده است. شايد عارفان می خواسته اند بدين گونه، تسلايی به داغديدگان بدهند و آنان را در آرامشی ناشی از خرسندی و پذيرش مرگ ها، فرو برند. اگر مرگی نشان خواست و اراده ی الهی باشد، اگر مرگ به سراغ گراميان و ارزشمندان جامعه برود، آيا كشته شدگان و بازماندگانشان، آرام تر و آسوده تر به پيشواز فاجعه نمی روند؟ آيا هم سرنوشت شدن با پيامبران و اوليای الهی ـ كه بيش از همه در بلا و رنج زيسته اند ـ نوعی ارزش گذاری به خويش و پذيرفتن پیامدهای آن نيست؟
باز هم می توان پرسید: از چه زمانی و بر چه نمونه و الگویی، عارفان، مرگ معشوق (نه فرزند و عزیزان و ...) را در ادبیات عرفانی مطرح کردند؟
در ایران باستان دو داستان مفصل هست (به احتمال پیشینه ی هندی داشتن) که در آن ها قهرمان داستان، پیش از آغاز به حکمرانی و زندگی معمولی، تجربه ای ویژه را از سر می گذرانند و آن این است که شیفته و دلباخته ی معشوقی نه در اندازه و حد خود می شوند و سپس به خود می آیند و معشوق را از میان می برند. این دو داستان عبارتند از:
1ـ سندباد نامه
2ـ بختیار نامه
ما پس از این، چکیده ی این دو داستان را خواهیم نوشت. این جا همین قدر می گوییم که این دو داستان، الگوی ساختاری داستان هایی چون «شیخ صنعان، سلامان و ابسال، داستان شاه و کنیزک و قصه هایی مانند آن ها است. گر چه تأثیر نظریه ی افلاطون درباره ی عشق نیز آشکار است. افلاطون عشق زمینی را مقدمه ی عشق آسمانی می دانست. یادمان باشد که داستان «سَلامان و اَبسال» هم از یونانی ترجمه شده و با نظر افلاطون هماهنگ است.
درباره ی دریافت های عرفانی از این داستان دیگران به تفصیل سخن گفته اند.
(نیکلسون، فروزانفر، زرینکوب و ...) ما از منظری دیگر به آن می نگریم. به گمان ما، مثنوی مولوی جز این که اثری عارفانه به شمار می رود، نوعی نقد سیاست و اجتماع نیز هست. دلیلش این است که ده ها داستان درباره ی شاه و خلیفگانی چون «معاویه» و... نقد عملکرد آنان دارد. ما در صورت برخورداری از توفیق، نمونه هایی را خواهیم آورد. نکته های اجتماعی و سیاسی این داستان عبارتند از:
1- در این داستان یک زن در احاط ی مردان (شاه، طبیب، زرگر و حتی خدا) قرار دارد. او را بر می گزینند بی آن که به وی قدرت گزینش دهند. حق گزینش با مردان است. زن، موجودی منفعل و اثر پذیر است که در این داستان، جز زیبایی و عشقش مزیت دیگری ندارد و البته عشقش را نیز مردان تعیین می کنند. موجود بی اختیار و ناتوانی است که جز بیمار شدن، واکنش دیگری از خود نشان نمی دهد. طغیان و ایستادگی و فعالیت خاصی از وی گزارش نمی شود.
2- شاه (مرد قدرتمند) همان گونه که به شکار حیوانات می پردازد، زن را هم شکار می کند.
3- مرد تا وقتی غلام زن و مطیع اوست که از وی خوشش می آید: شد غلام آن کنیزک پادشاه
4- مرد با قدرت سیاسی و جسمی و مالی خود می تواند هر کس را که می پسندد از آن خویش سازد: داد مال و آن کنیزک را خرید.
5- رضایت قلبی زن برای مرد اهمیتی ندارد: آن کنیزک از قضا بیمار شد
6- مرد برای بهره بردن از زن همه ی امکانات خود را به کار می گیرد: شه، طبیبان جمع کرد از چپ و راست.
7- روی آوردن به معنویت و نیایش به منظور دسترسی به مادیت: رفت در مسجد سوی محراب شد.
اگر شاه به مشکل بیماری کنیز بر نمی خورد، به محراب و دعا روی نمی آورد. به گفته ی امروزی ها: استفاده ی ابزاری از محراب و خدا و دعا.
در تصور بیشترینه ی مردم، خدا از آن جهت وجود دارد که به برآوردن خواسته های آنان بپردازد. اگر نیاز یا احساس نیاز نباشد، چندان به خدا نیاز نیست. تجربه های عینی ما نشان می دهد که در مصائب و مشکلات به حضور و وجود خدا پی می بریم. در شادی ها و لذت ها از خدا خبری نیست. اتفاقاً گروه زیادی فقط به خاطر وجود خدا درآمدی دارند و این گروه ها می کوشند حضور خدا و ضرورت مصائب را طرح، اثبات و توجیه کنند تا خودشان بی درآمد نباشند. یکی از علل فقر معنوی و فرهنگی در جوامعی که بیش از همه ظاهر معنوی دارند، همین فقدان خدا در تفکرات مردم است. خدا در اندیشه ها غایب و در احساسات ناگوار حاضر است. رنج هایمان را به او منسوب می کنیم، از او هراس داریم، او را خدمتکار خود می دانیم و هرگز شناختی از او نداریم. صوفی گری و عرفان های عملی، مشخصه ی اجتماعات احساس گرا و فلسفه و اندیشه ورزی، ویژگی جوامع خردگرا است. بر خلاف اعتقاد عامیانه ی مشهور که: خدا با دل شناخته می شود (عرفان سطحی) اندیشیدن به خدا و شناخت او فقط به عقل اختصاص دارد. جدال عقل و دل در شرق، البته به پیروزی دل انجامیده اما چیزی از اقتدار و عظمت خدا در ساحت اجتماعی شرقیان دیده نمی شود. خدای ساخته ی دل، دل بخواهی و خدای عقل، مستقل از جهان و انسان، قائم به ذات و خردمند است؛ یا به قولی دیگر: حکیم.
8- پزشک داستان، مردی است که از سوی خدا آمده است. پادشاه که هم ملک دنیا دارد و هم ملک دین و صاحب دین و سیاست است در خواب پیرمردی را می بیند ـ و نه پیرزنی- که مژده ی روا شدن حاجت شاه را می دهد. در تفکر سنتی، غیر ممکن است که زنی از سوی خدا بیاید یا به وی الهام ـ وحی که جای خود دارد ـ شود. کارگزاران دین و دنیا و اندیشمندان و صاحبان عقول و آرا همه مرد هستند. جای زن کجاست؟ ... در حرم:
چون گذشت آن مجلس و خوان کرم دست او بگرفت و برد اندر حرم
در تفکر سنتی و عرفانی، زن موجودی زیبا، خواستنی و لذت بخش است که باید در حرم و دور از دسترس دیگران ـ جامعه ـ نگهداری شود و نیز بیماری است که نیاز به مراقبت و مداوا و دلسوزی دارد. مرد، مالک زن و خودش قابل مبادله و خرید و فروش است:
داد مال و آن کنیزک را خرید.
9- مرد، حق عشق ورزی دارد و می تواند تمام وسایل مادی و معنوی را برای تمتع و بهره وری به کار ببرد. اما زن اگر عشق بورزد، بیمار است و باید معالجه شود: تن خوش است و او گرفتار دل است.
10- اگر زن کسی را دوست داشته باشد، باید او را از میان برداشت. کنیزک، زرگری را دوست دارد. شاه به توصیه ی طبیب او را فرا می خواند و می فریبد تا به کام مرگ بفرستد. آن طبیب الهی به صراحت توصیه می کند:
با زر و خلعت بده او را غرور.
با پول او را بفریب.
11ـ مردان سیاست برای رسیدن به مقصود خود مجاز به گفتن دروغ و فریب دادن هستند. طبیب از یک سو کنیز را می فریبد تا به راز عشق او پی ببرد و خود را دلسوز و نجات دهنده ی او می داند:
من غم تو می خورم، تو غم مخور بر تو من مشفق ترم از صد پدر
یعنی: لازم نیست زن به کاری بپردازد و غم چیزی را بخورد، مردان هم به جای آنان فکر خواهند کرد و هم اداره و سرپرستی آن ها را بر عهده خواهند گرفت. از سوی دیگر نقشه ی مرگ زرگر ـ معشوق کنیزک ـ را می کشد.
مولوی کمی بعد، حقیقتی را بیان می کند:
حرف درویشان بدزدد مرد دون تا بخواند بر سلیمی، زان فسون
کار مردان روشنی و گرمی است کار دونان، حیله و بی شرمی است
(بیتهای 319 - 320)
کار مردان فرومایه، سوء استفاده از سخنان دیگران برای فریب ساده دلان است. مردان واقعی، می کوشند در زندگی دیگران گرمی و روشنی ایجاد کنند. طبیب، بی شرمانه، ازحیله برای روشن و گرم نمودن خانه ی دل شاه استفاده می کند نه دیگر مردمی که اتفاقاً صاحب حق نیز هستند.
زن اگر هم به کسی مهر می ورزد، باید این مهر ورزی با نظارت مرد باشد. شاه کنیز را برای مدتی کوتاه در اختیار زرگر قرار می دهد.
12ـ بعد از بهبودی زن و یافتن طراوت و زیبایی پیشین، طبیب، شربتی کشنده به زرگر می نوشاند. زرگر زرد و زشت می شود. عشق زن به او کم می گردد. یعنی زنان ظاهر نگرند.
شاه در این داستان، قدرتمندی است که: 1- همسر دیگران را تصاحب می کند. 2- هزینه ی کشور را در راه هوس های خود به باد می دهد. 3- از معنویت و عرفان و دین برای رسیدن به هدفی خصوصی و هوس آلود سود می جوید.
13ـ نکته ی مهم این است که بدانیم وقتی مولوی این حکایت را «نقدحال» خود می خواند، خویشتن را با کدام یک از قهرمانان داستان برابر می نهد؟ آیا مولوی همان طبیب الهی است؟ یا کنیزک؟ به طور قطع، شاه و زرگر، هیچ کدام با او مشابهت ندارند. طبیب می تواند همان مولوی باشد که برای مداوای مریدان و دیگر بیماران دنیایی، داروی روح دارد. ولی به نظر می رسد کنیزک بیش از دیگران به مولوی می ماند: او نیز چون مولوی از شهر و خاطرات خود جدا مانده است. اوست که مورد عشق شاه - خدا - قرار گرفته است. از همه مهم تر این که کنیزک می تواند نماد مناسبی برای یک ستم دیده باشد. داستان های بعدی همه بیان ستمی است که از سوی شاه یا شیر، بر مردم می رود. تنها با حفظ ارتباط داستان ها می توان به نظامی سنجیده از اندیشه ی سیاسی مولوی رسید.
پیش از آن که به نمونه هایی ناظر بر سیاست ورزی مولوی در مثنوی اش بپردازیم، وعده ای را که داده بودیم به جای بیاوریم. گفتیم قصه هایی چون «شیخ صنعان» و «سلامان و ابسال» و «شاه و کنیزک» ریشه ای کهن تر دارند که اتفاقا آن ها نیز هم ضمن داشتن رویکرد عاشقانه، پیامی سیاسی نیز ارائه می کنند. آمیختگی عشق و سیاست، در فرهنگ فارسی، نمونه های فراوان دارد: از «ویس ورامین» فخر الدین گرگانی گرفته تا «خسرو و شیرین نظامی» و «سندباد نامه» و ... «سندباد نامه» یکی از منابع این گونه داستان ها است. بد نیست کمی با آن آشنا شویم:
سندباد نامه / تألیف محمد بن علی ظهیری سمرقندی؛ مقدمه، تصحیح و تحقیق دکتر محمدباقر کمال الدینی. تهران: مرکز نشر میراث مکتوب، 1381. از روی نسخه ی شعبان سال 604 موجود در دانشگاه تهران
درباره ی سندباد نامه
یكی از متون داستانی كهن پارسی در قرن ششم هجری كتاب سندباد نامه است كه با نثری مصنوع و مزین نگارش یافته و همانند كلیله و دمنه در دهه های گذشته سرمشق نویسندگی بوده است. عبارات و ترکیبات آن به «کلیله و دمنه» شباهت دارد و مخصوصاً بسیاری از بیت های فارسی و عربی آن با آن چه در کلیله آمده، یکی است و قطعا از آن اقتباس شده است. متن این كتاب به اشعار فارسی و عربی نیز آمیخته است. نویسنده ی كتاب، ظهیر الدین محمد بن علی بن محمد ظهیری سمرقندی است كه كتابی دیگر به نام اغراض السیاسه فی اعراض الریاسه نیز از او به جای مانده است كه در احوال نامداران تاریخ است. بسیاری از حکایت های سندباد نامه در «طوطی نامه» ضیاء نخشبی (به اهتمام فتح الله مجتبایی - غلامعلی آریا، نشر منوچهری) آمده و چند حکایت آن نیز در «جوامع الحکایات عوفی هست. (احمد عزتی پرور)
خلاصه ی داستان:
پادشاهی بود عادل پیشه و رعیت پرور که صاحب فرزند نمی شد. تا این که پس از نذر و درخواست از خدای متعال، صاحب پسری شد. پادشاه، پسر را برای تربیت به «سندباد حکیم» داد تا علم و حکمت به او بیاموزد. چون پسر بزرگ شد و از علم و دانش برخوردار، به خاطر این که صاحب جمال بود، مورد عشق و علاقه ی یکی از زنان حرم شاه واقع شد:
«در حرم شاه، کنیزکی بود و مدت ها عاشق جمال این پسر بود. چون بر کعبه ی وصال او ظفر نمی یافت، در بادیه ی فراق متحیر مانده بود و از وصال او به خیالی خرسند شده.» ص 50
زن به ملک زاده اظهار عشق کرده و میگوید: اگر مرا از وصال خود برخوردار کنی، شاه را مسموم می کنم و تو بر تخت سلطنت می نشینی. اما به خاطر تسلیم نشدن شاهزاده، زن او را نزد شاه متهم می سازد. شاه نیز گفتار او را باور کرده، حکم به قتل فرزند می دهد.
در این حال، سندباد ـ که معلم شاهزاده است ـ از دلایل نجومی چنین استنباط می کند که مدت هفت روز، ملک زاده باید لب از سخن گفتن ببندد و حرفی نزند. در غیر این صورت، عمرش به پایان می رسد. تا این که هفت وزیر شاه در این قضیه وارد شده، جان شاهزاده را نجات می دهند. بدین صورت که هر روز یکی از آن ها به حضور شاه رسیده، حکایاتی در خدعه و مکر زنان و مضرت تعجیل در امور بیان می کند و سخنان آن زن را خنثی می سازد. تا این که روز هشتم می رسد و نحوست افلاک زایل می گردد. سندباد به شاهزاده دستور می دهد که سخن بگوید و تهمت را از خود دفع نماید و در نتیجه شاه آن زن بی عفت را به سزای عملش می رساند. (صص یازده و دوازده، به نقل از مجتبی مینوی)
همان گونه که آشکار است درونمایه ی داستان «سندباد نامه» با داستان هایی که پیش از این آوردیم یکسان است؛ یعنی در این جا نیز عشقی هست که میان شاهزاده و کنیز دایه (عدم سنخیت) در می گیرد و معشوق (کنیزک) در پایان کشته می شود (همچون همه ی معشوق های قبلی). این عشق، شاهزاده را برای پرداختن به کاری بزرگ تر (حکومت) آماده می سازد. همان گونه که در قصه های قبلی عشق کنیزک یا دختر ترسا یا دایه ی سلامان، عاشق را به عشقی آسمانی رهنمون می نماید. گناه نیز در این داستان دیده می شود: عشق گناه آلود دایه به شاهزاده. پس می توان گفت به دلیل کهن تر بودن داستان سندباد نامه، این قصه شکل نخستین داستانی است که بعدها دگردیسی پیدا می کند و مهر ورزی زمینی را به عشقی الهی یا عرفانی تبدیل می سازد. بدیهی است دیرینگی داستان «سندباد نامه» و تعلقش به ایران پیش از اسلام، بهترین دلیل عرفانی نبودن آن به شمار می رود. اما بعدها عارفان از همین داستان، دستمایه ای برای عشق عرفانی یافتند و با حفظ مضمون اصلی و ایجاد دگرگونی های شکلی و ساختاری نمونه هایی پدید آوردند که با عشق عرفانی مناسبت داشته باشد.
سندباد، نام حكیم باستانی هند است و سندباد نامه كتابی است نظیر كلیله و دمنه كه نسخه ی پهلوی آن تا زمان ساسانیان موجود بوده و در عصر نوح بن منصور سامانی مردی به نام خواجه عمید ابوالفوارس فناروزی (در سال 337 قمری) آن را به فارسی ترجمه و در سال 600 هـ ق محمد بن علی ظهیری سمرقندی آن ترجمه را بازنویسی كرد.
منبع: وبلاگ مقالات پژوهشی
نویسنده: احمد عزتی پرور
بازدید کننده محترم؛ لطفاً به لیست 50 وب سایت پربازدید در شبکه جهانی وب نگاهی بیندازید:
YouTube, Facebook, google, translate, gmail, weather, amazon, Instagram, cricbuzz, Hotmail, wordle, satta king, twitter, yahoo, yandex, sarkari result, Netflix, google maps, yahoo mail, roblox, whatsapp, NBA, BBC news, outlook, pinterest, flipkart, eBay, omegle, live score, tiktok, canva, ipl, premier league, hava durumu, ibomma, walmart, twitch, ikea, shein, linkedin, home depot, e devlet, lottery, snaptik, cricket, serie a, nfl, spotify, fox news, amazon prime;
هیچ وب سایت مرتبط با انتشار کتاب یا مدیریت پروژه در این لیست وجود ندارد. ما سخت تلاش می کنیم تا این مسائل مهم را به کانون تمرکز جوامع برسانیم. لطفا ما را از طریق رسانه های اجتماعی معرفی کنید، وبگاه ما را با دیگران به اشتراک بگذارید و به ما کمک کنید تا دنیای خود را به مکانی بهتر برای زندگی تبدیل کنیم؛ با احترام.
دیدگاه خود را بنویسید