"يكى بود يكى نبود"
يه دختر كوچولويى بود
كه توى بزرگترين و شلوغترين شهر دنيا زندگى مىكرد؛
اين دختر كوچولو دوست داشت يكى براش قصّه بگه!
اما همه سرشون شلوغ بود و وقت نداشتن براش قصّه تعريف كنن.
مامانش ميگفت: مامانى من بايد كارامو تموم كنم؛ كلّى كار ريخته سرم.
باباش مىگفت: من دارم روزنامه مىخونم عزيزم!
...
دیدگاه خود را بنویسید