من به کسانی که هنوز تحت تأثیر این نوع تهدیدها قرار دارند سفارش می کنم که «چهرۀ استعمارگر و چهرۀ استعمارزده » را بخوانند، زیرا تجربهای است ضد تجربه! این نویسندهی تونسی قبلاً در کتاب «مجسمۀ نمکی » دوران تلخ جوانی خود را شرح داده است. خود او کیست؟ استعمارگر است یا استعمارزده؟ خواهد گفت نه اینم و نه آن! شما شاید بگویید هم این است و هم آن! در هر حال یکی است.
«ممی» خود جزء گروههای بومی ولی غیرمسلمان است: «با موقعیتی کم و بیش برتر از گروه استعمارزدگان... و برکنار... از گروه استعمارگران». با اینکه اینان او را از کوشیدن به منظور ادغام شدن در جامعهی اروپایی کاملاً ناامید نمیسازند. افراد این گروه که با طبقهی کارگر بستگی حقیقی دارند و به خاطر امتیازهایی ناچیز از آنان جدا افتادهاند در عدم آسایش مدام بهسر میبرند. «ممی» این همبستگی و این جدایی دوجانبه را احساس کرده است: یعنی جریانی که استعمارگران را در مقابل استعمارزدگان قرار میدهد و استعمارگرانی را که «منکر نقش خویشند» در برابر استعمارگرانی مینهد که «نقش خویش را می پذیرند». او این نکته را نیک درک کرده است و آن را به عنوان تضاد درون خویش احساس نموده. ممی در کتاب خود بهخوبی بیان میکند که این آزارهای درون یعنی به دل گرفتن زد و خوردهای اجتماعی هرگز صورت مبارزه واقعی به خود نمیگیرد اما آنکه این رنج را میبرد اگر نسبت به خویشتن آگاه باشد می تواند با سخن گفتن از خود بقیه را آگاه سازد. این فرد مشکوک که «در روز درگیری نیرویی است بسی ناچیز»، نمایندهی هیچکس نیست لیکن چون همه در او جمعاند راستگوترین شاهدها خواهد بود.
اما کتاب «ممی» بازگویی یادبودها نیست و اگر ناشی از خاطرات است نویسنده آنها را تجربه کرده و اثر او تجربه ای شکل یافته است. در میان غضب و نژاددوستی استعمارگران و ملت آیندهای که بهدست استعمارزدگان ساخته خواهد شد و او را به گمان خویش در آن جای نخواهد بود. ممی میکوشید تا با ویژگیهای گروه خود زندگی کند و از فراز این خصوصیت به عمومیت برسد، نه بدانسان که هنوز وجود ندارد، لیکن به آن خردی رسد که برنده است و خود را بر همه چیز تحمیل کند. این اثر ساده و روشن از شمار «ریاضیات شورانگیز» میباشد و واقعیت آرام آن نشانی از رنج و خشم گذشته است.
یک وجه تشابه عجیبی استعمارگر را به محصول و سرنوشت خود یعنی استعمارزده پیوند می زند، ممی روی این نکته به شدت تکیه کرده است و ما با او به این نتیجه میرسیم که دستگاه استعمار شبح متحرکی است که در نیمهی قرن گذشته بهوجود آمده و اکنون نطفهی مرگ خود را با خود همراه میبرد. مدتهاست که برای حکومتهای مرکزی زیان مستعمرات بیش از نفع آنهاست. فرانسه زیر بار الجزایر خرد گشته است و ما امروز میدانیم که این جنگ را در اثر فقر مالی بدون پیروزی یا شکست رها خواهیم کرد؛ ولی قبلاً کششناپذیری خود دستگاه از کارش خواهد انداخت. امروز نهادهای اجتماعی پیشین تبدیل به بخار شدهاند و بومیان تبدیل به «ذرات».
با این حال جامعهی استعماری جز به بهای نابودی خویش قادر به در برگرفتن آنان نخواهد بود، پس بومیان باید اتحاد خود را بر ضد این جامعه عملی سازند. این طردشدگان به نام شخصیت ملی از این طردشدن بازخواست خواهند کرد و این استعمار است که حس وطنپرستی را در استعمارزدگان بیدار خواهد ساخت. استعمارزدگانی که زیر فشار دستگاه در سطح حیوانی باقی مانده اند و هیچ حقی حتی حق زیستن را دارا نیستند و همه روزه شرایط زندگی شان وخیمتر میگردد. هنگامی که ملتی انتخابی جز انتخاب مرگ خود ندارد و هنگامی که از ستمگران هدیهای جز ناامیدی نمیبرد، دیگر چیزی ندارد که از دست بدهد!
مارکس میگوید: راز طبقهی کارگر در این است که نابودی بورژوازی را در خود دارد. باید از ممی سپاسگزار بود زیرا به ما یادآور میشود که استعمارزده را نیز رازی است و ما شاهد واپسین دم هولناک استعمار میباشیم.
ژان پل سارتر
...
دیدگاه خود را بنویسید